سال 3028 زمین توسط درج ها در حال از بین رفتن است و انسانها در تلاش فرار
از آنجا هستند یکی از این افراد کیل پسر دانشمندی به نام سم هست که انگشتر
پدرش رو با خودش حمل میکند . 15 سال بعد زمین از بین رفته و انسانها در
سراسر کهکشان پراکنده شده اند کیل در یه کشتی بازیابی کار میکند و زندگی
خسته کننده ای دارد او هنوز هم از دست پدرش که او را تنها گذاشته ناراحت
است . تا این که روزی کاپیتانی به نام کورسو به سراغ کیل می آیدو به او می
گوید که انگشتری که پدرش به او داده در واقع یک نقشه است و تنها امید انسان
ها ...